رمان تیمارستان متروکه pt3

ادامه* بخش اول: مخفی گاه

بری در ادامه با شوخ طبعی گفت:«فکر نمیکنم بیاد.» و به ایوان رفت و وانمود کرد که به خیابان سوت و کور خیره شده است. نسیم شدیدی برگ های درختان جنگل در آن طرف جاده را تکان داد، اتگار یک ماشین خیالی در حال عبور از انجا به مقصد کشف نشده ای بود. لحظه ای بعد، بری کنارش نشست.«به نظر میرسه که داری جای میری. خاله کلرو خاله آنا به ما گفتند که اینجا منتظرشون باشیم.»
«خاله کلر گفت که به زودی برمیگردن. هیچکدوم چیزی درباره اینکه کی از راه میرسند نگفتن.»
خواهرش از روی حرص لب هایش را روی هم فشار داد.«اونا مشغول خرید مواد غذایی ان تا امشب شام بپزن. مجبوریم منتظر باشیم. نمیخام بعد از دوروز اینجت بودن بد رفتاری کنم.»

ادامه دارد...

______________________________

ببخشید کم بود😑🗿
دیدگاه ها (۰)

حرفی ندارم🗿🤍

pt¹

my Friend :((((( 🦋

تیمارستان متروکهpt2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط